عباس کیارستمی که خود را برای همیشه مدیون او میدانم و همیشه جز در نوشتار «آقای کیارستمی» خطابش میکردم، هیچ کاری را مثل دیگران انجام نمیداد و فیلمهایش نیز شباهتی به فیلمهای دیگران نداشت. در جایی نوشته بود که میخواهد به مرگ خودش بمیرد و نه به مرگ پزشکان و بزرگترین افسوسم در رابطه با او این است که چرا نگذاشتند که به «سبک» خودش مرگ را تجربه کند. شاید هم با وجود همه دخالتها به نوعی به سبک خودش رفت. نمیدانم! اما آنچه میدانم این است که تا روزهای آخر «به سبک خودش» به جهان نگریست و آخرین حرفی که به من زد این بود: همایون! بهزودی ۲۰سالگی طعم گیلاس را میتوانی به «این» مناسبت یادآوری کنی و در «این» مراسم فیلم را نمایش دهی. من که دیدن تن بیمارش بیتابم میکرد، بدون توجه به منظورش با خندهای مصنوعی گفتم: عالی! بیستمین سال را با نمایش طعم گیلاس جشن میگیریم. پوزخندی آشنا زد و با صدایی که بسیار ضعیف شده بود، گفت: حالا این همه خنده لازم نیست. صحبت از مراسم ترحیم است.
دلم ریخت اما به روی خودم نیاوردم و با صدایی که حتما نتوانسته بودم اصلاح کنم و بسیار ناباوری در خود داشت، گفتم: نه جشن سلامتی، زندگی دوباره، تولدی دیگر برای شما و برای طعم گیلاس. ناباوری اما هوای اتاق را غیر قابل تحمل کرده بود.»