تاریخ انتشارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۰
plusresetminus
حزب الله:از قمرالملوک تا تقوایی؛ خیل این مبتلایان به آلزایمر که سکوتَ مغزشان جهان را مخروبه کرده است.
۰
کد مطلب : ۲۳۸۴۱۷
از یاد می‌برم، از یاد می‌روم
به گزارش شبکه خبری تحیلی حزب الله ،«مقدمه: روزی ۱۰ بار می‌پرسید امروز دوشنبه است؟ امروز دوشنبه است؟ امروز دوشنبه است؟ روزی ۴۰ بار می‌پرسید تو پسر عبدالقادر  بیدل دهلوی هستی؟ تو پسر عبدالقادر  بیدل دهلوی هستی؟ تو پسر عبدالقادر  بیدل دهلوی هستی؟ روزی ۳۰ بار می‌پرسید ناهار خوردیم؟ ناهار خوردیم؟ ناهار خوردیم؟ روزی ۵۰ بار می‌پرسید کی می‌رویم خانه‌مان؟ کی می‌رویم خانه‌مان؟ کی می‌رویم خانه‌مان؟ آقا والله بالله تاالله امروز دوشنبه است. والله بالله تاالله ناهار هم زرشک‌پلو با مرغ خوردیم. والله بالله تاالله اینجا هم خانه خودت است.
به‌ خاطر درد او بود که همیشه از خود می‌پرسیدم آلزایمر فردی یا فراموشی‌ جمعی؟ سکوت مغز یا سکوت اجتماع؟ فضیلت یا رذیلت کدام بیشتر است؟ بعد به خود می‌گفتم اینها دو بال یک کرکس سیاهند که غروب‌ها در آسمان مأوا می‌گیرند و چشم می‌دوزند بر لَش شکارشان. داستان در همین دو خط خلاصه می‌شود؛ فراموش می‌کنی یا فراموشت می‌کنند؟ گاهی به خود می‌گویم آلزایمر اگر شاعرانه‌ترین و سوررئال‌ترین بیماری جهان باشد اندوه‌سازترین و دردپرورترین و رهاسازترینش نیز هست. یا فراموش می‌کنی یا فراموشت می‌کنند. گاهی نیز هر دو شامل حال اسطوره‌های وطنت می‌شود. اکنون که خیل سیاهه این گزارش افسون‌ساز را می‌گذرانم چه غول‌هایی را می‌بینم که تبدیل به گنجشک‌ شده‌اند. گنجشککانی زل‌زده به سقف‌ها و تهیگاه‌ها. بدا به حال و احوال نهنگانی که جامعه فراموشکار مبتلا به آلزایمرجمعی، جسد آنها را به ساحل کبود خاموشی هدایت کرده است. نگاه‌شان کن! همین روزها درست در لحظاتی که جماعت، خود را به حق برای شجریان هلاک می‌کردند، غریبانه‌ترین تدفین سر قبر نصرت‌الله وحدت جریان داشت. قربانیان این فراموشی‌ جمعی به حدی زیادند که نمی‌توان برشمردشان. اما دردناک‌ترین واکنش به فراموشی‌ جمعی، از نهاد کسی مثل آقای هوشنگ سارنگ، غول تئاتر دهه سی ایران برخاست که حتی نوشتنش نیز وجودم را مخروبه می‌کند. قشنگ از همه برید و رفت در مسافرخانه حسن‌آباد اتاقکی گرفت و رفت از بازار یک قندشکن خرید و شب که همه خواب بودند آن قدر قندشکن را توی شقیقه‌اش کوبید که فردا... فردا... فردا... من از روزی که داستان او را شنیدم دست به هیچ قندشکنی نبردم. و دیگر هیچ قندشکنی، شیرینی قندان مرا حبه‌حبه نکرده است:
مرغ‌ سحر قمر
همین روزها که آوازه آواز مرغ سحر در دهان مردم افتاده و از بچه‌ها تا پیران فرتوت دل از دست داده، نجوایش می‌کنند کسی خبر ندارد که این مرغ اساطیری شهرتش را بیشتر از آن که مدیون شجریان باشد، وامدار قمر است. ابتدا هم‌او بود که این ترانه را جاودانه کرد و شهربانی افتاد به جمع کردن صفحه‌های گرامافون مرغ سحر و قیمتش تا شاخ آهو بالا کشید. آه‌ ای قمرالملوک وزیری چرا یادت رفته که وقتی در گراندهتل کنسرت می‌گذاشتی و بلیتش گاهی در بازار سایه تا ۴۰ تومان هم می‌رسید که از مستمری یک کارمند عالیرتبه هم بالاتر بود چه کولاکی به پا می‌شد؟ گاهی تارزن‌ها می‌دیدند که روی سن نیستی و هنگامی که چشم‌شان را به دنبالت چهارتا چهارتا می‌کردند می‌دیدند که لای تلی از سبدگل‌ها فرو رفته‌ای و دیده نمی‌شوی. «قمرجان، قمرجان، یادت رفته که مردم چنان از صدا و معرفت و سخاوتت واله می‌شدند که جواهر به پایت می‌ریختند و تو وقتی که نیمه‌شب‌ها کنسرت تعطیل می‌شد و با درشکه عازم خانه می‌شدی همان مروارید و برلیان‌ها را پای سپورهای لاله‌زار می‌ریختی و می‌گذشتی. یادت رفته که هر نیازمندی کافی بود شب به وقت اتمام کنسرتت در گراندهتل جلوی کالسکه‌ات را بگیرد و تو تمام عوایدت را عین سکه سیاهی پای نداران عالم بریزی. یادت رفته سنبل‌خانم که شوهرش نیمه‌شب گفته بود: «خانیم‌جان زنم دوقلو زاییده یکی‌اش مرده یکی مانده. از قبرستان مستقیم آمده‌ام اینجا و روی رفتن به خانه را ندارم.» ساعتی بعد قمر داشت در جنوبی‌ترین نقطه تهران کهنه‌ بچه را عوض می‌کرد و کالسکه‌چی را برای خرید چند پرس چلوکباب به رستوران حاجی‌خان فرستاده بود. مادر نوزاد وقتی چشم باز کرد دید که هیچ قابله‌ای بالای سرش نیست اما لای قنداق نوزادش پنج هزار تومان اسکناس هست.» نگاه کن ظلمت و ستم آلزایمر را که همین زن دُردانه وقتی به پیری رسید دیگر از آن همه توجه چیزی برایش نماند. رفته بود خانه دخترخاله‌اش در تهران‌نو و دیگر هیچ به یاد نمی‌آورد. هنوز وقتی کامل زیر سلطه آلزایمر نرفته بود گاهی که دستش تنگ می‌شد برای زنده کردن حق‌الزحمه‌اش در رادیو چادر به سر می‌کرد و جلوی اداره حسابداری گردن کج می‌کرد. «قمر جان! قمر جان! یادت نیست وقتی که شهرتت سراسر مملکت را گرفت آقای نکویی رفت آلمان و مستر تالبورگ یکی از بزرگ‌ترین دکورسازی‌های عالم سینما را کشان‌کشان آورد که برایت صحنه گردان بسازد؟» زنی که در اوج شهرت تمام درآمدش را برای سگ‌های ولگرد و گرسنه لاله‌زار گوشت می‌خرید، نه‌تنها خود مبتلا به آلزایمر شد بلکه در سایه آلزایمر جمعی جامعه از یادها رفت. زنی که کنسرت‌هایش در رشت با بلیت‌های ۲۵ تومنی پر می‌شد و خالی می‌شد اما در راه بازگشت به تهران یک قران لای چارقد نداشت که برای مرتضی‌خان و بقیه ارکسترش، نان و پنیر خالی بخرد چون همه درآمدش را در روز برگشت جیرینگی به زنان شالیکار اختصاص داده بود. آه‌ ای فرح‌آباد ژاله یادت باشد که هنرمندی چنین سخی و قانع را در آن خانه محقر پوساندی. آه‌ ای طهران! یادت باشد که مسیو اصغر به خاطر عظمت این زن چنان دلداده‌اش شد که حتی دینش را عوض کرد تا عشقش را به این زن ثابت کند. آه‌ ای طهران! یادت هست که مسیو اصغر سر عمل ختنه ناقص شد و مردم دسته‌دسته برای دیدنش سمت چهارراه عزیزخان رفتند؟»
مرغ سحر وقتی شهرت عالمگیر پیدا کرد که در یک کنسرت خانگی خصوصی ناگهان رضاخان با آن شنل آبی‌اش پیدا شد و نشست صدر مجلس. مرتضی خان اشاره کرد که قمرجان چه بزنم؟ قمر یواشکی گفت: مرغ‌ سحر جانم مرغ‌ سحر. وقتی رضاشاه از مجلس رفت تازه مرتضی خان رنگش عین زعفران شده بود که کاش مرغ سحر را نمی‌زدیم اما قمر عین خیالش نبود. عین خیالش نبود که سگرمه‌های در هم رفته شاه، نشان از این دارد که با سراینده این شعر - ملک‌الشعرای بهار - مشکل دارد. تازه بعد از این داستان بود که ترانه مرغ‌ سحر توی دهن‌ها افتاد و شهربانی مختاری درصدد جمع‌آوری صفحه گرامافونی آن برآمد. در عرض چند روز در تهران صفحه‌های قاچاقی مرغ سحر، هزارهزار از بازار سیاه و قیمت‌های وحشتناک سردرآورد و در طاقچه خانه‌های مردم سکونت گرفت. «آه‌ ای تهران! یادت باشد که وقتی قمر آلزایمر گرفت و اندازه گنجشک شد دیگر کسی به دیدارش نرفت و او را روی آن تشکچه کوچکش ندید که از همه چیز بریده بود و لب به چیزی نمی‌زد. با این که وزیر بهداری برایش کوپن تریاک در نظر گرفته بود اما او در فراموشخانه‌اش جز ترنم سکوت ترانه‌ای نداشت. کمی بعد که وارد ابن‌بابویه شد دیگر هیچ یادش نمی‌آمد از آن دوران شکوه و بخشندگی. اندازه گنجشک شده بود و هیچ گورکنی برایش مرغ سحر را زمزمه نمی‌کرد. خانم قمر یک ساعت به نیمه شب ۱۴ مرداد ۱۳۳۸ در جلد گنجشککی زار و نزار از دست رفت. دو روز قبل مرگش با اصرار دخترخاله‌اش از منزلش در جاده تهران‌نو به خانه او در دربند رفت. حال بلبل بیمار اما چنان زار بود که زبانش می‌گرفت. چهار ساعت قبل از مرگش در حالی که پسر و عروس و برخی از اقوام، دورش را گرفته بودند ناگهان حالش چنان شد که سر روی سینه مادر گذاشت و از دار دنیا رفت. آن روز مرتضی خان در کوچه بختیاری‌ها چنان زخمه بر تار می‌زد که سیم‌هایش جنون گرفته بود.
نون‌خامه‌ای پاواروتی
آه چه پاواروتی‌هایی که به‌ دست آلزایمر نابود نشدند. در تمام آن روزهایی که آقای عطا بهمنش آلزایمر گرفته بود هیچ‌ چیز دردمندترانه‌تر از این نبود که پسرش را که هزاران کیلومتر از امریکا به ایران راه آمده بود نشناسد. وقتی زل می‌زد به چشمان او هیچ به یادش نمی‌آمد. اما عکس بیستون را می‌شناخت و هنگامی که نگاهش به ضبط‌ صوت مارک جلوسوی ایتالیایی که اولین دستگاه ضبط در حوزه گزارشگری‌اش بود و در بوفه منزلش جلوس کرده بود می‌افتاد لبخندی گوشه لبش حک می‌شد. در همان حال شاید عکسی را هم که در روزهای اخراج از تلویزیون، پشت‌ دخل آن قنادی خیابان عباس‌آباد نشسته بود به جا می‌آورد و هوس نان خامه‌ای می‌کرد اما چگونه می‌توانست لب باز کند و بگوید نون‌ن‌ن‌ن‌ خخخخخامه‌ای... نون خامه‌ای را در زبان شما چه می‌گویند و چه شکلی می‌نویسند؟ حتی قیافه قطب‌زاده را به یاد نمی‌آورد که عامل جدایی او از عشق گزارشگری بود و هنگامی که همسرش بعد از شنیدن خبر اعدام قطب‌زاده، شعر «ای کشته که را کشتی تا کشته شوی زار» را توی آشپزخانه نجوا می‌کرد او حتی نمی‌دانست که «کشته» یعنی کی و اصلاً چه جوری می‌نویسندش؟
پلک مرا ببندید
آقای آینده. آقای آینده. آقای آینده. من چشم‌های غربتی تو را چگونه فراموش کنم وقتی گوشه تیمارستان خوابیده بودی و شعر از زبانت می‌جوشید اما مفهوم واژگان از سینه‌ات گریخته بود. آقای شاهرودی آقای اسماعیل شاهرودی آقای شاعر بزرگ موج‌ نو من تازه فهمیدم که «آینده» لقب خوبی برای شما نبود. باید تخلصت را می‌گذاشتی گذشته. یادت هست وقتی توی تیمارستان خوابیده بودی و شاعران ژیگولو یکی‌یکی به دیدنت می‌آمدند به تک‌تک‌شان می‌گفتی که «ملتفت باش، من به نمایندگی از همه شما اینجا هستم.» خدایا این دیگر چه جور نمایندگی است؟ مگر حتماً باید فرجام شاعران جهان به چنین جنون شیرینی و چنین عقوبتی ختم شود که گمان کنند تعهد شاعر یعنی خوابیدن گوشه دارالمجانین؟ یادت هست آن روزها از «ازراپاند» شاعر امریکایی رفرنس می‌آوردی در تأیید دیوانگی خودت که او نیز مدتی را در تیمارستان خوابیده بود و همیشه یک جمله معروفش روزنامه‌نگاران غربی را واله کرده بود: «فقط من نیستم که در تیمارستانم. یک امریکا در تیمارستان است.» آقای آینده آقای آینده یادت هست وقتی مخبر اطلاعات ازت پرسید زیباترین پرنده دنیا چیست؟ گفتی:« من از هیچ پرنده‌ای خوشم نمی‌آید. حتی عقاب. فقط مرغ آمین نیمایوشیج را دوست دارم. چون بقیه پرندگان در نیمه راه ماندند.»
آقای آینده اگر خوابیدن در دیوانه‌خانه قابل فخرورزی است پس خوشا به حال اشرف‌الدین گیلانی - نسیم شمال - که او نیز همکارتان بود. می‌دانی چه لیست پر و پیمانی از این همه دَر و دیوانه دارالمجانین‌نشین دارم؟ آدم توی دیوانه‌خانه باشد آلزایمر هم گرفته باشد که دیگر نور علی‌ نور است. ببین چه شود. خانم پرستار چه می‌دانست که تو روزگاری در اواخر دهه چهل در دانشگاه علیگر هندوستان درس شیوانگاری می‌دادی اما همان کرسی استادی دانشگاه را هم به عشق مغازه «مامان آش» ول کردی و به ایران برگشتی. خدا لعنتت کند مامان آش که چه شاعرانی را با پیاله‌های کر و کثیفت به روز سیاه انداختی! آقای آینده حالا فارغ از هر چیزی، خوبی آلزایمر در این است که آدم هیچ کس و هیچ چیز را به‌ خاطر نمی‌آورد. تو حتی نزدیکترین رفقایت را هم نمی‌شناختی. شاید حتی پسرت را هم. آدم آخر مگر چقدر باید حسرت نسبت به واژه آینده داشته باشد که نه تنها اسم مستعار خودش که اسم پسرش را هم «آینده» گذاشته باشد؟ پسری که گاهی چنان دلتنگش می‌شدی که در خیابان‌ها برایش زار می‌زدی اما صورتش در یادت مجسم نمی‌شد. یادت هست؟ بعد از یک دهه ناآرامی‌های شدید روحی، یک روز در بیمارستان مهرگان، درد تازه‌ای گریبانت را گرفت: این بار نیمه بدنت فلج شده بود و داروخانه‌های وطنت حتی از پیچیدن نسخه‌ات پرهیز می‌کردند. پیش از چهارم آذر ۱۳۶۰ که دیگر رسماً از فراموشخانه به گورستان بکوچی و روزنامه‌ها زنبیل‌زنبیل از شعر معروفت را چاپ کنند من فقط عاشق این پاره‌شعرت بودم که «دیری ست مرده‌ام من و دستی نیست تا پلک‌های مرا بندد و بگذاردم به سینه‌کش تابوت.» و می‌نوشتند که آینده تنها شاعری است که نیما در سال ۱۳۲۹ بر دستنوشته دفتر شعرش «آخرین نبرد» دیباچه‌ نوشته است. حالا اگر از توی حصار قبرت بیرون بزنی می‌بینی که آینده حتی از گذشته هم بی‌سیرت‌تر است.
سیب را چرا از یاد بردی آبویوک‌آ؟
هیچ چیز غم‌انگیرتر از چشم‌های مدیترانه ای بویوک‌آقا نبود که وقتی در آن روزهای اواخر دهه هشتاد آلزایمر گرفته بود و همسرش خانم‌ دکتر تمام لوازم دوران ستارگی‌اش در تیم ملی و تاج و ویکتوریا برلین را چیده بود توی یک اتاق و وقتی دستش را می‌گرفت که ببرد او را با گذشته‌اش آشنا کند آنجا حتی با دیدن بند کفش قمشه‌ای، اولین دوران گلزنی‌اش را به یاد نمی‌آورد که امجدیه‌نشین‌ها فریاد می‌زدند آهای جدیکار آهای جدیکار! شاه اگر پای راستت را قفل نمی‌کرد، چقدر کشته‌ مرده داشت شوت‌هایت پسر. و آن روزها دیگر بیوک جدی‌کار  هوس سیب گلاب هم نمی‌کرد. گفتم سیب گلاب، یادم افتاد که با هم وقتی در دهه شصت قدم می‌زدیم ناگهان می‌دیدم که راهش را سوا کرد و ایستاد بغل خرکچی دوره‌گردی که سیب‌ گلاب می‌فروخت. چنان گاز می‌زد که آب سیب می‌پاشید به صورتم و می‌گفت بخور! بردار گاز بزن! و تعریف می‌کرد که «پدرم وصیت کرده که وقتی سیب گلاب دیدی حتی اگر پول هم نداشتی کتت را بفروش و سیب بخر!» من می‌خندیدم و می‌گفتم از قضا پدر من هم واسه چایی لیوانی یک همچنین وصیتی کرده «آبویوک‌آ». بعد که آلزایمر گرفت هر چه بهش گفتیم آقا یادتان است توی تیم ملی که بودی یک هفته قبل از بازی، می‌رفتی خانه مادرت؟ زل زده بود به رطیلی که روی سقف بود و ما نمی‌دیدیمش. گفتم یادتان هست هر وقت ازتان می‌پرسیدیم که آقا چرا خانم دکتر را تنها گذاشتی و کوچیدی به خانه مادر؟ می‌گفتی: «بازیکن تیم ملی باید از خودش مراقبت کند. مخصوصاً از یک هفته قبل از بازی. بالاخره آدمی شیرخام خورده است...» ما می‌خندیدیم و او ادامه می‌داد که از یک هفته قبل می‌روم خانه مادر در چهارصددستگاه، قرنطینه که توی خانه خودم نباشم! و من با دیدن چشم‌هایت گریه می‌کردم در لاله‌زار که بی‌تو عین شب‌های بیروت بود.
آخرین اپُرای غیژژژژ جهان
همچنان که هر قندشکنی مرا یاد آقای سارنگ می‌اندازد هر اُپرایی هم به یاد حسین سرشار - در فیلم اجاره‌نشین‌ها - در کله‌ام تبدیل به جیغ مرگ می‌شود. من دیگر با هر اپرایی، چشم‌های سرشار از اشک حسین سرشار را به یاد می‌آورم که وقتی بزرگ‌ترین عشق زندگی‌اش - اپرا - را ازش گرفتند هر روز ساعت ۹ صبح می‌رفت جلوی تالار رودکی و رو به آجرها و سیمان‌ها و بتون‌ها گریه می‌کرد. و یک روز در بازگشت از همان رودکی عزیزش بود که در حین عبور از خیابان، صدای غیژژژژی به منزله زشت‌ترین موسیقی جهان از خیابان برخاست و او زیر چرخ‌ها تمام کرد. آه‌ ای آسفالت کهنه خیابان رودکی! چه عاجز و آواره بودی که برای جنازه بی‌صاحاب سرشار، سلفژی نخواندی که در تاریخ بماند. آه‌ ای پادگان‌های فراموشکار تهران! یادتان نیست که سرشار در روزگار جنگ برای سربازان خسته‌ای که از جبهه‌ها بازمی‌گشتند اپرا می‌خواند؟ حالا دیگر سال‌هاست نتوانسته‌ام بروم سمت تالار رودکی. چون هنوز رد چشم‌های بی‌پناه و سرشار از اشک سرشار، آنجا روی آسفالت سیاه حک شده و همانطوری خیره به من و تو مانده است. دو مردمک جگری‌رنگ روی لایه سیاه آسفالت سرد که رد ترمز تمام ماشین‌های فراموشکار تهرانِ آلزایمرگرفته را بر لایه‌لایه‌اش دارد.
به یاد می‌آورم او را که پیش از سر رسیدن علائم آلزایمر ابتدا هنگام خواندن قطعه ایران در تالار وحدت، ناگهان دیالوگش را فراموش کرده و در خود می‌پیچد. کمی بعد وقتی آلزایمر بر او سلطه پیدا کرد یک روز پا شد از خانه بیرون رفت و راه جنوب را در پیش گرفت و در یک خانه سالمندان اهواز خوابید. هیچ کس نمی‌دانست که اُپراخوان بزرگ مادام باترفلای آنجا چه می‌کند. هیچ کس نمی‌دانست که وقتی آنجا آتش گرفت ردش را در بیمارستانی پیدا کردند و کمی بعد سر از تیمارستان آبادان درآورد. ای برتولد برشت چرا در تیمارستان آبادان به ملاقات او نرفتی؟ نرفتی که دیگر اسیر کابوس‌ها شد. اسیر کابوس‌ها. کابوس‌ها. و کابوس‌ها او را تعقیب کردند تا آخرین اُپرای زندگی‌اش را از آسفالت سرد و بی‌ترحم بشنود و برود؛ صدای غیژژژژ ترمز اتومبیلی هراسان، آخرین نت یک اپرای دیوانه‌کننده بود که از گلوی خیابان برخاست اما در ذهن او مفهومی نیافت. آن صدای خِرخِری که در گلویش مانده بود و هیچ‌رقمه رها نمی‌شد حالا دیگر در خیابان رودکی رها شده بود و مردمانی روی جنازه‌ای سکه سیاه می‌ریختند تا از قضا و بلا دور باشند. این جنازه مردی بود که در ۱۲ سالگی غول‌های رادیو را در چایخانه بی‌سیم پهلوی به زانو درآورده بود که بدهند شعر معروف خانم دبیر را بخواند: «اگه‌ ای خانوم دبیر... ای خانوم دبیر...نکنی رفوزه‌ام... من خودم برات... خودم برات...یه کت و دامن می‌دوزم...»
قلندر خشمگین
روزی که قوی‌ترین مرد آسیا محمود نامجو آلزایمر گرفت دلم نیامد بروم دیدنش. دلم نمی‌خواست صحنه حضورش کنار آقاتختی را با آن یال و کوپال که با هم برای زلزله‌زدگان بوئین‌زهرا پول جمع کردند با دو حفره‌ای که اینک در چشمانش نشست کرده بود، جابه‌جا کنم. آخرین بار که دیدمش، خیلی اتفاقی در کمیته ملی المپیک خیابان گاندی بود. نمی‌دانم برای چه کاری آمده بود اما تنهای تنها بود و هنوز همان آقاتمام بود که می‌شناختیمش. مردی در شمایل قوی‌ترین مرد آسیا که روزگاری رکورد سه حرکتش از مرز ۵۰۰ کیلو گذشته و وارد تالار ۵۰۰تایی‌های جهان شده بود و طلای قهرمانی بازی‌های آسیایی بانکوک ۱۹۶۶ را به گردن انداخته بود در همان پیری هم عادتش بود که از راه دور، به هر کس می‌رسید سلام می‌داد. شناس و ناشناس. کوچک و بزرگ. صغیر و کبیر. عوضی و جنتلمن. آقایی از سر و رویش می‌بارید و من آن روز برای اولین و آخرین بار در عمرم و عمرش عصبانیت شدیدش را دیدم. رنگ به رخسارش نمانده بود. گفتم نکند در این هیروویری سکته بزند همین جا و مکافات پیدا کنیم؟ نگو که اتفاقی با رضازاده در راهروهای کمیته المپیک رخ به رخ شده و بهش سلام کرده و انگاری آقای هالتریست سلامش را نشنیده یا خودش را زده به نشناختن یا سلام او را مثلاً با تفرعن جواب داده که یکهو دیدم عینهو قلندری خشمگین برگشت سمت رضازاده و با تمام ادب اما دژم بسیار، بهش گفت که« ببین! من هم در این مملکت روزی قوی‌ترین مرد هالتر بودم آقا پسر! اما اکنون سلامم را پاسخ نمی‌دهند. پسرم  به من نگاه کن و آینده خودت را ببین و به خود غره نشو!» رضازاده که خدم و حشمش دورش را گرفته بودند نمی‌دانم چه گفت یا نگفت. راهش را کشید و رفت و برومند تا ساعت‌ها با ملاجی که تکان خورده بود همانجا نشست. نشست کرد. مردی که لذت چهار دوره حضور در المپیک (دو بار به‌ عنوان هالتریست و دو بار به‌ عنوان مربی تیم ملی) و طعم رفاقت با آقاتختی را چشیده بود چنان بی‌نیاز بود که آدم از لبخند تکیده‌اش کیف می‌کرد. با همان لبخند برایم تعریف کرد که در المپیک توکیو، وقتی دیده بود که مربیان کشتی، تختی را تحریم کرده‌اند و کنار تشک کوچش نمی‌کنند دوتایی با عبدالله موحد پریده بودند وسط و آقاتختی را تر و خشک کرده بودند. آن اواخر که آلزایمر گرفت نرفتم ببینمش. آن یال و کوپالش ذوب شده بود و در جلد گنجشکی هراسان با آلزایمر عمومی جامعه مواجه شده بود. حالا آه‌هایش در دره‌ها می‌افتاد و دره‌ها را باران برمی‌داشت.
تیله‌های ساموئل
حالا برای تماشای جوانی‌های تقوایی و ساموئل خاچیکیان باید به امجدیه دهه پنجاه بروم. باید ساموئل را در سکوی سمنتی به یاد بیاورم که چنان در لذت افیونی فوتبال غرقه است که هورای توده‌های بی‌شکل سکونشین را از پشت صحنه فیلمش بیشتر دوست دارد. ساموئلی که چنان در لذت فوتبال غرقه بود که یک بار وقتی باران امجدیه را فرا گرفته بود و باقر زرافشان، عکاس لوطی‌مسلک کیهان ورزشی، چترش را ۹۰ دقیقه بالای سرش گرفته بود تا پایان بازی یک دانه از موهای جوگندمش خیس نشده بود. فقط در پایان بازی که برگشته بود برود سمت گرگان، باقر را دیده بود که طبق معمول می‌خندید. آدم باید چقدر ارزش داشته باشد که یک عکاس حرفه‌ای دوربینش را ول کند و افتخارش این باشد که نگذاشته باران لذت تماشای فوتبال را از یک سینماچی نجیب بگیرد. وقتی در آخرین سال‌های زندگی ساموئل برای مصاحبه به خانه‌اش رفتم هر چه از باقر گفتم که دخترش بنفشه که از یتیم‌خانه آورده بود در بمباران برق آلستوم، پودر شده است چشم‌های ماتش را که عینهو تیله شیشه‌ای بود زل زده بود به سقف خانه و انگار که خاموشانی را قرن‌هاست که به ارث برده است. آلزایمر مگر می‌توانست آن‌ همه نقش، آن‌ همه واژه، آن‌ همه تصویر، آن‌ همه نور، آن‌ همه سایه، آن‌ همه شکلک را از یاد او ببرد؟ تو چه سلطانی هستی که غول‌ها را به یک بشکنی، از پا درمی‌آوری و ابتدا گنجینه تصویری و واژگانی‌شان را نابود می‌کنی. بمیری ان‌شاءالله به قول مادر، آلزایمر! فراموشی بگیری آلزایمر!
ووی ولک خدا به دور!
آقای تقوایی! آقای تقوایی! آقای ناصر تقوایی! مگر قرار نبود در اولین فرصت پا بشوی و داستان ممد آغاجری را تبدیل به فیلم کنی؟ غیر از تو مگر دیگر کسی هم هست که بتواند شمایل آغاجری را بسازد و او را جهانی کند؟ حتی بورخس هم از روایت آن عاجز است ولک. حتی بورخس که درد کوری را می‌فهمید. حالا ما و سینمای آبادان یتیم می‌مانیم وقتی ببینیم از ممد آغاجری مربی نابینای مسجدسلیمونی بر پرده سینمای مستند داستانی ایران هیچ اثری نیست. از تنها مربی کور جهان که همیشه یکی از بازیکنانش کنارش وامی‌ایستاد و بازی را برایش گزارش می‌کرد و او از بوی بازیکنش می‌فهمید که کی را کی باید تعویض یا یک دستور تاکتیکی جدید صادر کند. مردی که بیشترین ستاره‌ها را تحویل تیم ملی دهه پنجاه داد تمام زندگی‌اش در حد یک سناریوی سوررئال است. غیر از تو کی می‌تواند از غصه‌های محله «بریم» بگوید؟ از وجب به وجب احمدآباد؟ از اروسیه و خیابان یکم. تمام محله‌هایی که اینک ذهنت هیچ کدامش را به یاد نمی‌آورد. باید پاشوی و این رؤیای آخر ممد آغاجری را بسازی آقای تقوایی. مردی که دار و ندارش را برای تهیه توپ نیمدار و کلمن پر از آب تگری بازیکنانش خاصه‌خرجی می‌کرد اما برای خودش یکدانه عینک و چشم‌بند حسابی نمی‌خرید. هنوز این عبارت را از گزارش شفاهی یکی از شاگردان ذخیره‌اش در گوشه ذهنم یادداشت کرده‌ام: «ووی ولک ندیدی جمشید چه ملخکی زد. ووی ولک حرکت آکروباتیک منصور را ندیدی. ووی ولک خدا به دور از شوت‌های لقمان و ابراهیم.» مردی که همیشه خدا کمی سویکه (توتون مکیدنی) و کمی روبیون (میگو خشک) و یک مشت شادونه توی جیب‌هاش می‌انداخت و در شمایل حاتم طایی جنوب وقتی که مشت‌مشت شادونه می‌ریخت کف دست بازیکنانش، عادتش بود که شاهدونه‌های آخر را ته مشتش نگه دارد. بچه‌ها می‌گفتند «خب وولک همه‌شو بریز دیگه» و او در جواب‌شان می‌گفت: «یهو واسه بقیه کم نیاد خجل بشم ولک؟» حالا آقای تقوایی! آقای تقوایی! آقای تقوایی! من با این آغاجری چه کنم اگر سکوت مغزت زیر نور مهتابی این شب‌های لاجورد، او را به یاد نیاورد؟
و الباقی اهل سکوت
حالا در این صفحات ناقص چگونه بتوانم از فانوس خاموش چشمان این همه ستارگان ایرانی - قربانیان رهاشده دنیای آلزایمر - سخن بگویم و نلرزم؟ از چشم‌های مات فریماه فرجامی، از هیبت داوود رشیدی، از جنون شیرین رضا براهنی که دیگر صمد و بهروز و ایاز دوزخی را از یاد برده است، از دنیای مه‌آلود نجف و فهمیه (دریابندری و رستگار)، از سکوت ابدی شهلا ریاحی که وقتی رشیدپور به برنامه تلویزیونی‌اش آورد چشم‌هایش دودو می‌زد و نمی‌دانست این دوربین‌ها برای چه کاری ساخته شده‌اند، از «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» نادر ابراهیمی، از نت‌های فراموش‌شده حسین دهلوی، از نهنگی‌های غلامحسین بهمنیار که عموسبزی‌فروش را از خاطر برده بود، از پیس‌های نقره‌ای رکن‌الدین (خسروی)، از جبرگرایی سیاوشون آقای اسلامی‌ ندوشن که پهلوانان شاهنامه را از او شناختم، از زخمه ویرانگر جلیل شهناز، از واژگان عروس بهمن فرزانه و کامران فانی و خیلی‌های دیگر که همگی به‌ دست آلزایمر از دست رفتند. فقط می‌ماند محمود نامجو اولین پولادمرد طلایی وزنه‌برداری ایران در جهان که وقتی شنیدم در بیمارستان بستری است دوان‌دوان به دیدارش شتافتم. پیش از آن که سلامم را پاسخ دهد ملافه را به کناری انداخت و گفت «هی پسر! دیشب سیاوش شاهنامه را به خواب دیدم. چقدر چشم و ابرویش شبیه تو بود.» گریه‌ام گرفته بود. گریه‌ام. تنها توانستم به این جمله از شمس جان‌ها پناه ببرم که آرامم ‌کند: «چیزهاست که نمیارم گفتن» نمیارم گفتن. نمیارم گفتن.»
منبع : روزنامه ایران
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

آخرین عناوین